هر روز طوری زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است
نوشته شده در پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۶
ساعت : 9:17
نویسنده : عبداله زاده رضائی

استیو جابز (Steve Jobs)، بنیان گذار Apple

“هر روز طوری زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است!”
وقتی ۱۷ ساله بودم در جایی خواندم: “اگر هر روز فکر کنید به انسان موفقی تبدیل خواهید شد.” این جمله تأثیر شگرفی بر من گذاشت و از آن زمان تا امروز، ۳۳ سال است که هر روز صبح در آیینه نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم: “اگر امروز روز آخر عمرت بود، آیا همان کاری را می‌کردی که امروز قصد انجامش را داری؟!” و هر گاه پاسخ “نه” بود و این پاسخ هر روز تکرار می‌شد، متوجه می‌شدم که باید تغییری در زندگی‌ام ایجاد کنم.


(سخنرانی دانشگاه استنفورد- ۲۰۰۵)

:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه



یه حرف حسابی ...
نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲
ساعت : 12:2
نویسنده : عبداله زاده رضائی
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است ؟ مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد. ذوالنون در جواب به مرد گفت : حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است. در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند! مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت .
پس ذوالنون به او گفت : دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است .

قدر زر زرگر شناسد ؛ قدر گوهر ، گوهری !


نتیجه اخلاقی : هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنیم ، چرا که قدر زر زرگر شناسد ؛ قدر گوهر ، گوهری !

:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه



باطن زیبا
نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰
ساعت : 17:33
نویسنده : عبداله زاده رضائی

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید
 ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
 
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفتکه موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:
اما برعکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فرد است،
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و...
 به یکی از دبیران لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
 
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت .
 
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود!
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتمو بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
 پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
 و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
 برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند!
 
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

 شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت
:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه



بدون شرح!!!خودتان قضاوت کنید...آیادرست است؟!
نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰
ساعت : 16:29
نویسنده : عبداله زاده رضائی
پیرزنی یک همسایه کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند او را لعنت می کرد و می گفت :

خدایا جون این همسایه کافرمو بگیر!

طوری که مرد کافر می شنید!

زمان گذشت پیرزن بیمار شد. دیگه نمی تونست غذا درست کنه، ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد!

پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندتو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی و لعنت بر اون کافر خدا نشناس ...

روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو بر داره دید این کافرِ که غذا براش میذاره!

از اون شب به بعد سر نماز می گفت خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره من تازه حکمت تو رو فهمیدم چرا جونشو نگرفتی!!!

:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه



داستانک: برنامه نویس و مهندس
نوشته شده در یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰
ساعت : 11:11
نویسنده : عبداله زاده رضائی

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.


مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...

:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه



قول میدم اگه تاآخرش بخونین پشیمون نشین
نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۰
ساعت : 12:35
نویسنده : عبداله زاده رضائی

هر مسیر طولانی با یک قدم آغاز می شود

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصاوقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورتعادی خودداری کنند.

این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صفمسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد :                                                                                                 

  "دربـــــــــــــــــست "

نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن می افتاد درحالی که کرایه خط فقط 550تومن بود.

به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدنلاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن...

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشینداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلیسریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دوطرفه دنبال کنیم :
راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبورشد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل، دارن
ماشینش رو مصادره میکنن. یه عده دزد دارن میلیارد میلیارد اختلاسمیکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند

مسافر : نوش جونش !

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگهاین یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس بهریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترونن. من برای یک جفت لاستیک باید3  روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم !

لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتیمیبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که بایدتو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو وقتی داشتیلاستیک ماشین میخریدی رو دارم.مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیمو 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم !

وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یهبانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکیمثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه

البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاریکه بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارن یه مدیر بانک کارشرو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره
اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمن.
برادر من تو خودت رو اصلاح کنتا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت :چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قراراجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یهاسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجبگفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم .

راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند وگفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رودنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروعکردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی

من هم باید خودم رو اصلاح کنم

:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه



دوستان من رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...
نوشته شده در سه شنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۰
ساعت : 20:35
نویسنده : عبداله زاده رضائی
من رفتنی ام 
...
 اومد پيشم. حالش خيلي عجيب بود. فهميدم با بقيه فرق ميکنه.
 گفت: حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
 گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم. از خونه بيرون نميومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.  تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم. خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون، مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم  فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت. خيلي مهربون  شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد. با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی. سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم. بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم. ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم. گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم. مثل پيرمردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم.
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم.
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن، خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خداحافظي و تشکر کرد.
وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم  نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!! 
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم!
با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم
گفتن:نه، گفتم: خارج چي؟ و باز گفتن: نه!
خلاصه حاجي ما رفتني هستيم، وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد...

دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...
:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه