بدون شرح!!!خودتان قضاوت کنید...آیادرست است؟!
نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰
ساعت : 16:29
نویسنده : عبداله زاده رضائی
پیرزنی یک همسایه کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند او را لعنت می کرد و می گفت :

خدایا جون این همسایه کافرمو بگیر!

طوری که مرد کافر می شنید!

زمان گذشت پیرزن بیمار شد. دیگه نمی تونست غذا درست کنه، ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد!

پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندتو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی و لعنت بر اون کافر خدا نشناس ...

روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو بر داره دید این کافرِ که غذا براش میذاره!

از اون شب به بعد سر نماز می گفت خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره من تازه حکمت تو رو فهمیدم چرا جونشو نگرفتی!!!

:: موضوعات مرتبط: متن کوتاه